بیایید درباره عکسهای شما
از بُعد روایتی صحبت کنیم؛ کسانی که جنگ ایران و عراق را تجربه کرده باشند و
بخواهند در این مورد داستان بنویسند یا فیلمنامه بنویسند، موضوع برایشان
ملموس است. یعنی خود آنها در بطن قضیه بودهاند. خاطراتی از همرزمان روایت
شده، یا اینکه خود به عینه شاهد ماجراها بودهاند. اما در این بین برای
خیلی از افراد، جنگ ایران و عراق تجربه شده و چندان ملموس نیست. شاید این
افراد برای کسب اطلاعات و پیدا کردن دامنه دید در این قضیه نیاز به تحقیق
نظری و مهمتر از آن تحقیق بصری داشته باشند. فیلمهای مستند بخشی از این
مشاهدات بصری و کسب اطلاعات را شکل میدهند که غالبا هم شکل و شمایل تکراری
دارند که بیشتر حال و هوای جبهه را نشان میدهند. خیلی کم حوادث خارق
العاده که در کتاب خاطرات رزمندگان میخوانیم در این فیلمها دیده میشود.
به عقیده من عکس مقوله جداگانهای دارد و از محدودیتهای فیلم و ثبت لحظات
فارغ است.
آن چیزی که در کتاب شما برای من جذاب بود قضیه روایتگری عکسهای شما است؛
شاید برایتان جالب باشد که بدانید من با الهام گرفتن از یکی از عکسهای
شما فیلمنامه کوتاهی نوشتهام که مهمترین دلیلش روایتی بود که در دل عکس
شما نهفته است و من آنرا فقط بر روی کاغذ آوردم. همان عکسی که رزمندهای در
میدان مین شهید شده و مشتش گره کرده همچنان برافراشته است.
فریدونی: عکسی که شما به آن اشاره میکنید در واقع یک مجموعه عکس است. این عکس سروصدای زیادی کرد و من بعد از سالها جرات کردم این عکس را منتشر کنم. این عکس مربوط به منطقه عملیات رمضان است. در شب مرحله دوم عملیات، برخورد یکی از گردانهای رزمی با میدان مین دشمن، موجب شهادت دو تن از نیروهای شناسایی شد و جلوی پیشروی نیروها را سد کرد. در آن شب بعضی از نیروها داوطلبانه از میدان رد شدند تا برای همرزمان خود راهی باز کنند. برخی بر اثر انفجار مینها و بعضی هم بر اثر آتش تیربار دشمن به شهادت رسیدند. صبح فردای واقعه، امدادگران برای بردن شهدا و مجروحان احتمالی به منطقه آمدند. باقی عکسها هم با یکدیگر ارتباط دارد. یکی از این عکسها را بهعنوان مستند چاپ کرده بودند؛ اگر به صفحات بعدی نگاه کنیم همین شهید که در فریم اول میبینیم دوباره او را مشاهده میکنیم که توسط امدادگران در حال خروج از میدان مین است. این همان شهید است؛ آن لحظهای که در میدان مین عبور میکردند شعار میداده و بعد از شهادت همان تسبیح در دستانش خشک شده و با مشتی گره کرده و معلق در هوا شهید شده است. صحنه عجیبی بود. فردای آن روز که رسیدیم آنجا جزو اولین نفرات بودیم. من با بچههای تعاون رسیدم. قبل از جمعآوری میدان مین.
بگذارید قصه را از اول بگویم. (روی عکس توضیح میدهد)
عملیات رمضان در 26 تیر 1361 انجام شد و بعد از آن قرار بود عملیاتی بر
روی بصره انجام شود. چهل و هشت ساعت قبل از عملیات وارد منطقه شدیم. به
خاطر وجود آقای خرازی ما نکته مثبتی نسبت به بقیه داشتیم؛ وقتی وارد منطقه
شدیم، عملیات بر روی نقشه برای بچهها توجیه میشد. روزنامهها با صداوسیما
و خبرنگاران شهرستانها میآمدند. اهالی رسانه هر چقدر که بودیم تقسیم
میشدیم به گروههای 5 نفره؛ هر گروهی یک فیلمبردار و یک گزارشگر و یک عکاس
و یک خبرنگار و یک راننده داشت. وقتی گروه مشخص میشد بر روی نقشه توجیه
میشدند. فرمانده عملیات بر روی نقشه عملیات را توضیح میداد. بچهها به
سلائق و جُربزه خودشان منطقه را انتخاب میکردند. یعنی زوری بالای سر
بچهها نبود که حتما بروند جایی که فرمانده میگوید.
خیلی از بچههایی که عکسهای تاریخی ثبت کردند بخاطر این بود که همانند
آنها فکر میکردند. مقابل آنها بسیجی و رزمنده بودند. من هم جزوی از آن
گروه بودم. همواره سعی میکردم به خط مقدم برسم. نمیتوانستم قبولکنم در
توپخانه و یا در قرارگاه بمانم.
چون عکاس خبری هم بودم مجبور بودم هم عکس خبری بگیرم که صفحه اول منتشر
شود و هم عکسهای دلخواه خودم را در منطقه میانداختم. روز اول در
قرارگاهها مستقر شدیم. رمز عملیات شب گفته شد و بچهها به خط زدند. من
اجازه گرفتم که در سوله فرماندهی باشم. گرمای منطقه بالای 50 درجه و واقعا
هلاککننده بود.
منطقه کویری بود. در بیسیمها قابلمه یخ میگذاشتند تا بیسیمها داغ نکنند. تا این اندازه هوا گرم بود. در همان حال چند عکس گرفتم و به آنها نمیگفتم که شب عملیات است. بعد یک الی دو ساعت بچهها به میدان مین خوردند. چون هوا در حال روشن شدن بود دستور عبور از میدان مین صادر شد. وقتی دستور عبور از میدان مین را دادند، بچههای بسیج و سپاه شروع به حرکت کردند؛ بچهها استثنایی بودند. چنین نسلی دیگر نخواهد آمد. در چنین شرایطی از یکدیگر سبقت میگرفتند. بچهها کاری کردند که صدای فرمانده درآمد و گفته بود اگر همه به میدان مین بروید فردا چه کسی عملیات کند؟ در سوله آخر فرماندهی صدای انفجار مینها را میشنیدیم. تمام اینها توسط فرماندهان ضبط میشد و صدای الله اکبر و یا حسین بچهها نیز به گوش میرسید. با شنیدن صدای منفجرشدن مینها عراقیها از خواب بیدار میشوند و با تیربار بچهها را به تیر میبستند.
همه اینها را من شنیده بودم و تصویری از اینها نداشتم. بهخاطر اینکه از خانوادهای مذهبی و فردی عاطفی بودم، داوطلب شدم برای اولین نفرهایی که بعد از نماز صبح به سمت خط میرود تا جنازه بچهها را جمع کند.
به فاصله 100 الی 200 متر ماشینها را کنار زدند و آنها به دنبال کار خود رفتند و من وارد میدان مین شدم. میدان مین با این شکل ندیده بودم. برای اولین بار بود که میدیدم. مینهای ضد تانک خنثی شده بود. مینهای ضد نفر هم همچنان باقی مانده بودند و کاملا پاکسازی نشده بود که یکی از آن بچههای تعاون یا بچههای تخریب سر من داد زد که وسط میدان مین چکار میکنی؟
مدت زمان چند دقیقهای که در وسط میدان مین چرخیدم و حدود 10 الی 15 فریم عکس سیاه و سفید و 4 الی 5 فریم عکس رنگی گرفتم که بعدها در کتاب ایمپازیبال چاپ شدند. تعدادی از این عکسها را ثبت کردم. الان هم بعد از 17 سال این عکس منتشر میشود و اسم عکس را صحرای کربلا گذاشتم.(در ادامه باز هم به عکسهای کتاب اشاره میکند و بر روی عکسها توضیح میدهد). این عکس دیگر را ببینید. یکی از این شهدا در حال سجده به شهادت رسیده است. دیگری آنچنان آرام بر روی خاک خوابیده است که گمان میبرید که واقعا در خواب است؛ به اندازهای زیبا شهید شدهاند که آدم حسرت میخورد کاش یکی از این افراد بود.
آنان با تیر مستقیم عراقیها شهید شدند یا با ورود به میدان مین؟
فریدونی: تعدادی وارد میدان مین شدند و تعدادی توسط تیربار عراقیها شهید شدند.
در آن منطقه که عملیات انجام شد و بچهها را شب جمع کردند، دو عملیات دیگر
نیز انجام شد؛ در دو مرحله بعدی هم متأسفانه نتوانستیم به اهداف از پیش
تعیین شده دست یابیم؛ و عقب نشینی کردیم.
در شرایطی که عقبنشینی میکردیم گردوغبار و تانکها وضعیت وحشتناکی را
ایجاد کرده بود که در فریمهای بعدی مشخص است. در زمان برگشت هم تعدادی عکس
گرفتم.
در این عکس (عکس دیگری را نشان میدهد) این همان شهیدی است که مشتهای
خود را گره کرده بود، این را بهعنوان سند چاپ کردیم چون عکاسان ما همچنان
باور نمیکردند و میگفتند مگر چنین چیزی امکان دارد و وی را برگردانده
بودند تا ببینند شهید شده است یا نه. این عکس را به طور اتفاقی در فرمهایم
پیدا کردم. این شهید با مشت گره کرده و معلق در هوا شهید شده بود. برای
اینکه پیکرش را در تابوت بگذارند مجبور شدند دستش را بشکنند. این عکس خیلی
قصه و حرف داشت.
فردای آن روز که به میدان مین بازگشتید، از تیراندازیهای عراقیها ترس نداشتید؟
فریدونی: صبح همان روز بود که این عکس را گرفتم و جزو اولین نفرات بودیم که وارد میدان مین شدیم. وقتی وارد منطقه عملیات میشدیم به فاصله چند متر پیشروی میکردند و خاکریز میزدند. آنجا خط اول میشد و خاکریز پشت سر خط دوم میشد. ما در خط دوم بودیم، بچهها پیشروی کرده بودند علی رغم اینکه شکست خوردیم عدهای عبور کردند و آن سو پدافند کرده بودند؛ در آنجا عراقیها هم عقبنشینی کرده بودند و خاکریز زده بودند و ما میتوانستیم شهدا را ببریم.
بهقدری اینها تازه بودند یعنی به فاصله دو ساعت بود که اینها شهید شده بودند و وقتی در ماشین گذاشته بودند خونابه از آن روان بود و پتو انداخته بودند تا رزمندههای دیگر نبینند. چون عملیات در دشت شکل میگرفت گفته میشد این عملیات طرح اسرائیلیها است که به شکل نعل اسبی بود. قرار بود از دو جناح حرکت کنیم و در یک نقطه خاکریز بزنیم و دست به دست هم دهیم؛ بسیج و سپاه به اینجا رسید اما بچههای ما نتوانستند برسند و ما قیچی شدیم.
من مجموعه عکسها را همراه آوردم که در این عکسها کاملا روند حوادث مشخص است. در مجموعه 10 الی 15 عکسی حوادث گویا است. در این مجموعه من گفتهام اتفاقات چگونه بوده اس. بسیار دردناک عملیات بسیار سختی بود.
(عکس دیگری رانشان میدهد) این عملیات مسلمبن عقیل در غرب کشور است. نمیدانم شاید من عکاس خوششانسی بودم که همواره مورد انتقاد دوستان و همکاران بودم، هرجایی که میرفتم اتفاقات خاصی رخ میداد. مثلا در اینجا بالای تپهها بودیم. شروع عملیات خوب بود و خط را شکستیم و بالای تپه رفتیم و نیروهای کمکی آمدند. در این رودخانه که آب کم شده بود، تنها جای صاف بود. بچهها در این رودخانه چادر زدند و مستقر شدند.
فرمانده و یک روحانی آمدند و برای بچهها صحبت کردند. قرار بود یک الی دو
ساعت اینها تجهیز شده و به خط بزنند. در بالای تپه برای نماز و ناهار
آمدیم. این نکته قابل ذکر است که بیشتر عملیاتهای ما در غرب توسط ستون
پنجم لو میرفت. در بالای ارتفاعات مشغول نماز و ناهار بودیم، حدود ساعت
4الی 5 آماده حرکت میشدیم که دو الی سه میگ از بالای سر ما شیرجه رفت.
تا برگردیم دیدیم صدای انفجار میآید؛ بلافاصله با بچههای خبرنگار دیگر
به سمت ماشینها رفتیم؛ من این عکس را از داخل ماشین گرفتم و دستانم هم
لرزیده است؛ امکانات امروز وجود نداشت. این صحنهها همانند روز عاشورا شده
بود. در طول 30 سال عکاسی من 3 بار صحنه عاشورا را دیدم و ثبت کردم؛ یکی در
اینجا و دیگری در عبور از میدان مین بود و مورد سوم هم مکه، حج خونین بود.
در دوران نوجوانی یادم هست که روزهای عاشورا خیمه آتش میزدند و تنها یک فلز از خیمه باقی میماند. در جبهه من اینها را به طور واقعی دیدم. وقتی از رودخانه عبور کردیم و به اینجا رسیدیم، دیدیم تمام این چادرها آتش گرفته و بچهها قطعه قطعه شده بودند. یعنی من فکر میکنم بیش از دو حلقه اینجا عکاسی کردم. باوجود صحنههای دلخراش من وظیفه خودم میدانستم و این صحنهها را ثبت میکردم. بدون اراده از چشمانم اشک سرازیر بود و این صحنهها را ثبت میکردم.
هر چه جلوتر میرفتم وقایع روز عاشورا تکرار میشد تا به صحنه اصلی رسیدم که بچهها به جاهایی که آتش گرفته بود خاک و آب میپاشیدند چون کاری از دستشان برنمیآمد. بچهها سوختند. بعد از آن تکههای بچهها را جمع میکردند. از داخل بیلهایی که در دست داشتند تکههای بدن بچهها را جمع میکردند و من مجبور بودم ثبت کنم.
عکس دیگری در اینجاهست که تعدادی از رزمندگان ایستادهاند و یک کارت شناسایی را روبه دوربین گرفتهاند. روایت این عکس چیست.
عکسی که بر روی جلد کتاب شهدا چاپ شده است نیز از این مجموعه است؛ کارت شناسایی این بچهها جلوی دوربین من آمده است. بچههای 18-20ساله که در کرج با هم عهد کرده بودند که باهم به جبهه بروند و در یک جا باشند. در اینجا شهید شدند و آنها که مانده بودند زجه میزدند که من به پدرومادرت چه بگویم، ما باهم عهد کرده بودیم، اگر قرار بود شهید شویم باید همه باهم شهید شویم.
در این حادثه بچههایی که شهید شدند را در پتو قراردادند تا به پشت جبهه جابجا کنند. از روحانی که برای بچهها صحبت میکرد تنها عبا و عمامه و گیوه مانده بود. بچه محلهها همدیگر را در آغوش گرفتند و زجه میزدند. چهرهها در عکس مشخص است که داغون است. از یکی از این فریمها که بزرگنمایی شده بود، برای افتتاح کتاب شهدا استفاده کردم. از کسی که در این عکس حضور داشت دعوت کردند؛ وی «مجتبی کوچکی» بود. به من اطلاع نداده بودند، بعد دیدم پیرزن و پیرمردی در صف اول نشستند؛ بعد از شروع برنامه از این پدر و مادر دعوت شد که به روی صحنه بروند؛ در اینجا اعلام کردند که اینها مادر و پدر این شهید هستند. همه تحت تأثیر حضور اینها قرار گرفتند. مجری هم کمی دکلمه کرد و همه را تحت تأثیر قرار داد.
از کجا آمده بودند؟
فریدونی: بچه کرج بودند.
بقیه کسانی که در این عکس دیده میشوند را نتوانسته بودند شناسایی کنند؟
فریدونی: نه؛ باقی افراد را در عکس نتوانستند شناسایی کنند و تنها پدر و مادر این شهید توانستند حضور پیدا کنند؛ با دیدن پدر و مادر این شهید تمام اتفاقات برای من زنده شد. مستند این عکس نیز ساخته شد و جز عکسهای تأثیرگذار بود.
عکس هم در اینجا هست که رزمندگان خوابیدهاند.
بعد از عملیات رمضان تا اندازهای بچهها خسته بودند که هر کسی هر جایی جانپناه پیدا کرده بود همانجا خوابید.
عکسی بر روی جلد کتاب شما هست که شخصی رزمندیای جوان را در آغوش دارد. هر دوی آنان به آسمان خیره شدهاند. به طور حتم این عکس قصهی شنیدنی دارد که بر روی جلد کتاب قرار دادهاید.
این هم عکسی تأثیرگذار بود و قصه داشت؛ قصه عکس روی جلد نیز بسیار جذاب
است؛ این عکس بعد از 17 سال توسط پسر این امدادگر شناسایی شد.
چندین بار عملیات شده بود و شکست خورده بودیم و نیروهای بیشتری وارد
عملیات کردند؛ در سال 65 که عملیات کردیم؛ بچهها خیلی پیشروی کردند و خط
اول ودوم و سوم را شکستند، صبح بعد از نماز صبح با نیروهای کمکی در خاکریز
رفتیم؛ عراقیها در شب بسیار ذلیل بودند. ما رزم و عملیات شبانه داشتیم و
عراقیها اصلا بلد نبودند. تمام عملیاتهای ما در شب بود. عراقیها وقتی
هوا روشن میشد با تمام قوا شروع به پاتک زدن میکردند. اگر میتوانستند آن
منطقه را از دست ما خارج میکردند، اگر در عرض 24 ساعت نمیتوانستند دیگر
نمیتوانستند و دوباره در شب بعد ما مرحله دیگر عملیات را انجام میدادیم.
در این عملیات این اتفاق افتاد که در مرحله دوم با نیروهای کمکی رسیدیم؛
خاکریزی که به اندازه چند متری باز بود که نیروها تردد کنند، فرمانده به
ما گفت همه پشت خاکریز بمانید چراکه عراق پاتک کرده است. خمپاره 60 صدای
سوت ندارد؛ وقتی به زمین بخورد و منفجر شود صدایش در میآید؛ من در آنجا دو
فریم بیشتر عکاسی نکردم؛ یکی لحظه قطعی است و دیگری لحظه شهادت وی است.
وقتی من آنجا نشسته بودم تا به ما اجازه عبور داده شود، دو پسرعمو که یکی بچه سال حدود 15ساله بود و عبور کرد و سمت ما آمد و دیگری جرأت نمیکرد از آن سهراهی عبور کند چراکه مدام با خمپاره آنجا را میزدند. زمانی که این پسربچه تصمیم میگیرد این مسیر را طی کند خمپارهای به سهراهی اصابت میکند؛ در فاصله 7-8 متری از این ترکش به اندازه خودکار به سر این بچه خورد و او بر زمین افتاد؛ بلافاصله امدادگر با موتور رسید که نمیدانم چطور رسید؛ تنها کاری که کرد این بود این بچه را به کنار خاکریز برد و بر روی زانوی خود گذاشت و با سر اشاره کرد که رفتنی است.
در این لحظه من حتی قدرت چکاندن شاتررا نداشتم چراکه به اندازهای جو این پسر بچه بر ما حاکم شده و ما تحت تأثیر وی بودیم که قدرت عکس گرفتن هم نداشتم. تنها به امدادگر نگاه میکردیم و او هم فقط سرش را تکان میداد؛ دوربین بهتری در آن زمان به من داده بودند و من خوشحال بودم. امدادگر در آن زمان داشت میگفت امامان را صدا کن، شفاعتت میکنند. قدرت ادای کلمات را نداشت و انگار فقط لب میزد، یک لحظه دیدم انگار نگاهش به آسمان است؛ با امدادگر نگاهی به آسمان کردم و خدا کمک کرد در آن لحظه عکسی بگیرم و این عکس ثبت شد.
این هم عکسی تأثرگذار بود و بعدها در کتاب چاپ شد و پسرش بعد از 17 سال به دنبال عکاس این عکس بود؛ این بنده خدا به زور اجازه میگیرد و وارد خبرگزاری میشود. دیدم جوانی شبیه به روحانیها، یقه آخوندی داشت و من به یاد سالهای 59 افتادم. وی به دنبال عکس و عکاسش بود تا پدرش او را ببیند. وقتی به اتاف ما رسید از یکی از دوستانم، آقای هاشمی که بسیار شوخطبع بود درباره عکاس این عکس پرسید، هاشمی به او گفت عکاس این عکس شهید شده است. این پسر بعد از شنیدن این حرف چنان بغض و گریهای کرد که دوستم از شوخی خود پشیمان شد. وقتی من را شناخت بغل کرد و من عکس را چاپ کردم و به او دادم. ما به این پسر گفتیم به پدرت خبر نده، چرا که میخواستیم به دیدار پدرش برویم. به همراه دوستان به یکی از روستاهای ورامین رفتیم. عکس را بزرگ کردیم و به پسرش گفتیم به پدرت فقط بگو مهمان قرار است بیاید. ما با دوربین رفتیم و دیدیم ماشاالله همان هیکل و ابهت را دارد و تنها مو وریش وی سفید شده بود. پسرش در آنجا معرفی کرد و ایشان ما را بغل کرد و دوستان عکسگرفتند و ایشان چنان مرا درمیان بازوانش فشار داد که استخوانهایم در حال خورد شدن بود با اینکه جانباز شیمیایی بود.
بنده خدا آلزایمر گرفته بود؛ چند سؤال پرسید و حرف زد. در آن دیدار آن جانباز شیمیایی سخنی گفت که همواره آویزه گوش من است و همیشه و بارها باید گفته شود. دوستان از او پرسیدند اینهمه سختی کشیدی و جنگ رفتی و شیمیایی شدی حالا چه خواستهای داری؟ کمی مکث کرد و گفت تکلیف الهی بود و هیچ خواستهای از دولت ندارم و من با خدا معامله کردم و تنها خواستهام این است که این عکس مرا بر روی سنگ قبرم حک کنید و برایم بیاورید.
هرکسی که در جمع حضور داشت تعجب کرد و گفتیم فقط همین خواسته را داری؟ گفت بله؛ بچهها یک سنگ زیبا و شیک برای وی سفارش دادند و عکس را بر روی سنگ قبرش حک کردند. متأسفانه به من مأموریت دادند و نتوانستم بروم و عکاسی کنم؛ فکر کنم مأموریتم در افغانستان بود. بچهها میگفتند سنگ قبر را در گوشه اتاقش گذاشته بود تا وقتی شهید شد این سنگ قبرش شود. این عکس هم از عکسهای تأثیرگذار بود که مطالب بسیاری درباره آن نوشته شد. قصه آن هم بسیار شیرین بود.
به گونهای تمام عکسهای شما روایت و داستان خاص خودش را دارد.
فریدونی: تمام این عکسها روایت دارد. حال برخی کم و برخی دیگر زیاد. عکسهایی است که از بین هزاران فریم انتخاب شده است. به خاطر اینکه این کتاب نمیتوانست بیش از این قطورتر شود. عکسها گزینش شد؛ سعی کردیم از هر عملیات چند فریم انتخاب شود.
پروژه من این است که برای هر یک از این عکسها فیلمنامهای کوتاه بنویسم؛ چراکه این ظرفیت را دارند. روایتی که در عکس وجود دارد و روایتی که بعدش دارد. روایت زمان بعد آن بر اساس تصور است.
فریدونی: عکسهایی که با حس و درون است. جوانانی که در پشت دوربین قرار میگیرند سعی کنند با حس عکاسی کنند تا این حس در عکس دیده شود. در جایی گفتم کاش در آن زمان ما چند کتاب جنگ دیده بودیم. یکی به من گفت برو خدا را شکر کن که ندیدید و با آنچه در وجودتان بود جنگ را از زاویه حسی خود ضبط کردید.
تا حالا عکاسان زیادی در جنگهای سوریه و عراق عکاسی کردند. کتابها را که ورق میزنم میبینم تا چه اندازه کپیبرداری شده است و خدا روشکر در عکسهای من و سعیدصادقی اصلا کپیبرداری نبوده است. اوایل جنگ که خرمشهر سقوط کرده بود، دو الی سه ساعت قبل با آقای یزدیپور دو الی سه عکس انتخاب کردیم. 6 الی 7 عکاس بودند؛ اوایل جنگ دوستان با لباس شخصی بودند؛ سال 59 ما هنوز شکل نگرفته بودیم؛ بچهها را در آنجا هنرپیشه کرده بودند، یک نفر را وسط انداخته بودند و با سیم بسته بودند و 5 عکاس آن را سوژه قرار داده بودند و هر یک با نگاه خود عکاسی میکرد.
خود آلفرد یعقوبزاده بعد از گذشت 20 سال اعتراف میکنند که این عکسها
ساختگی است؛ امروز که با سعید (صادقی) بحث میکردیم گفت این کارها لطمه
زیادی به ما زده است؛ عکسی از آلفرد هست که در رودخانه سوسنگرد بچههای
چمران اسلحه به دست تا زانو در آب هستند و بکگراند آن دو تیانتی منفجر
کردند.
من به آقای نصیری گفتم این عکس آلفرد ساختگی است؛ بعد از چندین سال اعتراف
کردند که این عکسها ساختکی است؛ یا عکسی که کاوه (گلستان) انداخته است
این است که بدون اطلاع یک بچه بسیجی را به پایین تپه پرت میکنند و گوشه
کادر کسی که وی را پرت کرده است در حال خندیدن است.
همکاری شما با آقای صمدیان چگونه بود؟
فریدونی: آقای صمدیان که دبیر عکس ما بود فرد خلاق و باسوادی بود. برای یکی از فریمهای من مطلبی نوشته بود و با همان مطلب در یونسکو چاپ شده بود؛ این عکس بین 12 هزار فریم انتخاب شد. در صلیب سرخ جهانی آقای صمدیان موضوعی نوشت، هر چه مینوشت انگار از نگاه داوران آن سو بود. نگاه خوبی داشت. ولیکن هیچگاه اجازه نمیداد ما پررو شویم. همواره میگفت با چاپ شدن تکسهایت در یونسکو و جاهای دیگر فکر نکن کارهای هستی؛ اینها به ما خیلی کمک کرد تا الان هم کمک کرده است و خیلی مهم است که بچهها اینها را ببیند و بدانند.
تا اندازهای در جامعه ما جای کار وجود دارد؛ بسیاری از عکاسان بلندپروازی میکنند با وجود اینکه نگاه خوبی دارند؛ اما باید بدانند که در آنسوی آب چیزی برای این عکاسان نیست.
اغلب عکسهای دوران دفاع مقدس که توسط عکاسان مختلف ثبت شدهاند؛ هر کدام ویژگیهای خاص عکاسان را همراه خود دارند و با نگاه خاص عکاس گرفته شدهاند. گویی که پشت عکس نام عکاس هم ثبت شده است و نمیتوان عکاس این عکسها را اشتباه گرفت.
فریدونی: میخواهم این مسئله را با این چند عکس توضیح
دهم. جایی که به جز من عکاسان دیگری هم حضور داشتند. در منطقه عملیاتی
عاشورا، در این عملیات من و سعید صادقی در یک جا بودیم. سعید یکی از
سردارهای عکاس ایران است. او خیلی در جنگ زحمت کشید. اگر من در 20 عملیات
شرکت کردم سعید بیش از 30 عملیات را تجربه کرده است. در جایی نیروهای ما در
حال غذا خوردن بودند و آماده وداع و خداحافظی میشدند. در این صحنه سه
عکاس کار کردند و حتی یک فریم شبیه هم نیست؛ نگاههای ما متفاوت بود.
اینکه نگاه، نگاه خودت باشد خیلی مهم است؛ همواره سعی کنید نگاه خودتان را
داشته باشید. در این فریم پاییز بود و برگ ریزان درختان بود؛ در زمان غروب
شام مرغ میدادند. شبهایی که مرغ میدادند میگفتیم عملیات است؛ در این
عملیات چون منطقه کوهستانی بود از مرغ هم خبری نبود؛ در این فریم کار شده
که هر یک از رزمندهها در صف هستند و یک نان تافتون در دست دارند و با سیب
زمینی بدون کوچکترین اعتراضی میخوردند و همانند شیر کوهها را بالا
میرفتند، کوههایی که بسیار صعب العبور بود.
در زمانی که بچهها سلاحهای خود را تمیز میکنند و فرمانده صحبت میکند و
بچهها توجیه میشوند، تا حدودی از مسیر را با کمپرسیها میروند و باقی
مسیر را پیاده طی میکنند؛ در مسیر با اینها حرکت میکنیم؛ اگر همانند
آنها و از جنس چیزی شوید که میخواهید از آن عکاسی کنید، یعنی به آن نزدیک
شوید وبا آن ارتباط برقرار کنید، عکسها تأثیرگذار و دیدنی خواهد شد.
ارتباط ما با بچهها بسیار نزدیک بود، فکر و حرکت ما همانند آنها بود.
باهم غذا میخوردیم، شوخی میکردیم، زندگی میکردیم. پس با چنین شرایطی
وقتی من از فاصله یک متری عکاسی میکنم دوربین یک غریبه نیست، احساس میکند
این یک فرد است و قطعا حرکتی غیر متعارف یا دور از عادت نشان نمیدادند.
پس میتوان یکی از رموز موفقیت شما را ارتباط برقرار کردن با رزمندهها و یکی شدن با آنها پنداشت.
فریدونی: این مورد هم یکی از موفقیتهای عکاسان جنگ ما بود؛ کسانی که با رزمندگان ارتباط برقرار کردند، مثل آنها زندگی میکردند و حرکت میکردند کار تأثرگذار ایجاد میشد؛ یکی از فریمهای من این بود که بچه 15 سالهای اسرای عراقی را به پشت جبهه میآورد که یک فریم در این بین اسطوره شد یعنی صمدیان این فرم را از بین عکسها خارج کرد.
این عکس، عکسی یادگاری است؛ اینها لشگر 27 تهران هستند. هرجا که گیر
میکردیم و نمیتوانستیم خط را بشکنیم لشگر 27 میآمد و دیالوگ این بچهها
به عکاس این است که عکاس عکس من را بگیر، پشیمان میشوی چون ما فردا
نیستیم. این ارتباط نزدیک عکاس با سوژه عکسبرداری را نشان میدهد و این
عکسی ماندگار از جنگ میشود.
یک نفر در پشت ویزور من شکلکی در میآورد یا خنده و حرکات غیرمتعارف دیده
نمیشد؛ این عکس یک الی دو ساعت قبل از این است که به خط بزنند؛ این بچه
شهید شد و یکی از شکارچیهای آن عملیات بود. ببینید چقدر این بچهها کم سن و
سال هستند؛ چنین افرادی را تاریخ دوباره به خود خواهد دید؟ امیدوارم که
ببیند.
(به عکس دیگری اشاره میکند) این غذایی است که از آن صحبت میکردم، در صف
ایستادند و بدون کوچکترین اعتراضی غذای خود را میخورند و آن عملیات
غرورآفرین را انجام میدهند؛ حتی عکسهای یادگاری هم با عکسهای سادگاری
بقیه فرق دارد؛ اینجا ما سه عکاس عکسبرداری کردیم.
چه عکاسان دیگری در آن روز با شما بودند؟
فریدونی: من، سعید (صادقی) و گودری بودیم. اینجا در لحظه وداع است و دیالوگشان این است که هر کسی زودتر شهید شد شفاعت کند. دیالوگ بچههای ما این بود. به خاطر همین جسارت و شجاعت بود که تیربارچی عراقی وقتی بچههای ما حرکت میکردند تیربار را رها میکرد و فرار میکرد یا نهایتا یک الی دو نفر را شهید میکرد و نفر سوم نارنجک میانداخت و عراقی را از بین میبردن چون با تمام وجود میجنگیدند و برای دفاع از آبوخاک خود اعتقاد راسخ داشتند.
بچههای ما تا جایی که امکانش بود با ماشین میرفتند و باقی را پیاده طی میکردند؛ این برای زمانی است که هر لحظه بمباران میشویم و گلولهباران میشویم و یکی شهید میشود؛ عکاسان کارشان سختتر از کار رزمندگان بود؛ چراکه رزمنده اسلحه دارد و دفاع میکند و با لباس خاصی دفاع میکند؛ اما عکاسان با همان لباسها کار خود را انجام میدادند و شاید یک لباس نظامی هم میپوشیدند که وقتی خاکی میشود مشکلی نداشته باشد.
عکاس باید در صحنههایی که بمباران میشود، بایستد و عکاسی کند؛ من مجموعهای از عکسها را انتخاب کردم که نشان میداد عکاس در چه شرایط سختی قرار دارد و مجبور بود آن صحنهها را ثبت کند.